گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروه 213 آخرین مطالب
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 16:27 :: نويسنده : مهران
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 16:23 :: نويسنده : behnam
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 16:22 :: نويسنده : مهران
> سال 1230: >زن : آقا حالا یه غلطی کرد شما ببخشید !!! نا محرم که خونمون نبود . حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده…!!! >مرد: بلند خندیده ؟ این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا می خواد بره بقالی ماست بخره. !!! نخیر نمی شه باید بکشمش… !!! >– بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو میبخشه…
> سال 1290: >زن: آقا ، آروم باشین. یه وقت قلبتون خدای نکرده می گیره ها ! شکر خورد. !!! دیگه از این مارک شکر نمی خوره. قول میده… >مرد( با نعره حمله می کنه طرف دخترش ): من باید بکشمت. تا نکشمت آروم نمی شم. خودت بیای خودتو تسلیم کنی بدون درد می کشمت… !!! > بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو میبخشه…
> سال 1330: >زن: آقا، ترو خدا خودتونو کنترل کنین. خدا نکرده یه وخ (وقت) سکته می کنین آ… >مرد: چی می گی ززززززن؟؟ من اگه اینو امشب نکوشم (نکشم) دیگه فردا نمی تونم جلوی این فسادو بیگیرم . یه دانشسرایی نشونت بدم که خودت کیف کنی… > بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو میبخشه…
> سال1390: >زن: ای آقا. خودتو ناراحت نکن بابا. الان دیگه همه همینطورین (شما بخونید اکثرا) >مرد: من… اینطوری نیستم. دختر لااقل یه کم اون شالتو بیار جلوتر. نه… نه… نمی خواد. بدتر شد. همون بالا ببندیش بهتره… !!!
> سال 1400: >بالاخره با صحبتهای زن، دخترخونه از خر شیطون پیاده می شه و بابای گناهکارشو میبخشه
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 16:15 :: نويسنده : مهران
بابایمان همیشه وقتی با ما حرف می زند از حیوانات هم یاد میکند، مثلا امروز بابایمان دوبار به ما گفت؛ توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟و هر وقت ما پول می خواهیم می گوید؛ کره خر مگه من نشستم سر گنج؟
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 1:32 :: نويسنده : Azad
متأسفم!نتونستم برای زنتون کاری کنم!! مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب. در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی "اتاق عمل".
شنبه 11 آذر 1391برچسب:, :: 23:49 :: نويسنده : Azad
سال ۳۶۵ روز است در حالی که: روزي ، يک پدر روستايي با پسر پانزده اش وارد يک مرکز تجاري مي شوند. پسر متوّجه دو ديوار براق نقرهاي رنگ مي شود که به شکل کشويي از هم جدا شدند و دو باره به هم چسبيدند، از پدر مي پرسد: اين چيست ؟
پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||
|